اي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي

شاعر : عطار

رنج جهان کشيدي گنج جهان نديدياي آنکه هيچ جايي آرام جان نديدي
چندان که پيش رفتي ره را کران نديديهرچند جهد کردي کاري به سر نبردي
قانع شدي به نامي اما نشان نديديزان گوهري که گردون از عشق اوست گردان
چه حاصل از شنيدن چون در عيان نديديمرد شنو چه باشي مردانه رو سخن دان
گر در درون پرده خود را نهان نديديمي‌دان که روز معني بيرون پرده ماني
تو از سيه گليمي بويي از آن نديديآن نافه‌اي که جستي هم با تو در گليم است
بر جان مگرد چندين انگار جان نديديگر جان بر او فشاني صد جان عوض ستاني
چه سود چون ز مکرش يک‌دم امان نديديعمري بپروريدي اين نفس سگ صفت را
ليکن چو آزمودي هرگز چنان نديدينا آزموده گفتي هستم چنان که بايد
جز هم‌نفس نگفتي جز مهربان نديديافسوس مي‌خورم من کافسوس خواره‌اي را
هم در زمين بمردي هم آسمان نديديتو مرغ بام عرشي در قعر چاه مانده
انگار نفس سگ را در خاکدان نديديآخر چو شير مردان بر پر ز چاه و رفتي
يک‌پاره نان نخوردي يک استخوان نديديدل را به باد دادي وانگه به کام اين سگ
چه سود کز غم خود غير از زيان نديديعطار در غم خود عمرت به آخر آمد